در زادروز دیمیتری شوستاکوویچ کتاب هیاهوی زمان را تهیه کنید و همچنين بخوانید!
|در زادروز دیمیتری شوستاکوویچ کتاب هیاهوی زمان را تهیه کنید و همچنين بخوانید! ازبی در صورتي که|
کتاب هیاهوی زمان، مطابق سبکی که اخیرا در غرب خیلی محبوب شده، توسط جولین بارنز نوشته شده است. در این سبک برای درماتیزه کردن تاریخ، اجزایی از تخیل و همچنين ظرایفی دوست داشتني و جذاب، به تاریخ واقعی افزوده میمي شود.
کتاب در مورد زندگی دیمیتری شوستاکوویچ، یکی از نامدارترین آهنگسازان شوروی روسیه (یا شوروی سابق) است.
بعد از هر انقلابی، هنر هم تأثیر میپذیرد و همچنين متناسب با دگرگونیهای اجتماعی و همچنين تأثیری که جامعه بر هنرمند میگذارد، آثاری خلق میمي شود. شوستاکوویچ در کنار سرگوی پروکوفیف، دیمیتری کابالفسکی و همچنين آرام خاچاتوریان، کسانی بودند که موسیقی بعد از انقلاب را در شوروی ساختند.
شوستاکوویچ برای انبوهی از فیلمهای شاخص دهه ۱۹۳۰ و همچنين ۱۹۴۰ شوروی با مضمون انقلابی، موسیقی ساخت، شوستاکوویچی که هنرمند برگزیده شهروندان و مردم شهر، قهرمان کار سوسیایلستی، جایزه لنین و همچنين سه بار برنده جایزه استالین شد، آیا به راستی در کار و همچنين هنر خود آزاد بود؟!
سرنوشت تلخ بسیاری از انقلابهای پرشور، متأسفانه به سمت تحدید هنر و همچنين محدود کردن مطابق سلیقه و همچنين سمت سوی بزرگان و رهبران آن هم پیش میرود. رهبری شوروی هم با حاشیهها و همچنين اسرای که هنوز جای بحث فراوان دارد به شخصی به نام استالین سپرده شد. او دوست داشت که هنر را خدمت به انقلاب یا شاید بهتر باشد بگوییم تفسیر خود از انقلاب، ببیند.
در ژانویه ۱۹۳۶ نقدی جنجالبرانگیز در روزنامه پراودا، ارگان رسمی گروه و حزب کمونیست، منتشر شد، با تیتر: «هیاهو به جای موسیقی». این مقاله را یا شخص استالین نوشته و همچنين یا متن آن هم را به یکی از ایادی خود دیکته کرده بود. شوستاکوویچ متهم شده بود که به جای «بازتاب احساسات خلق قهرمان شوروی» هنر خود را در خدمت «دشمنان طبقاتی» قرار داده است. اپرای درخشان «لیدی مکبث» سانسور و همچنين سپس توقیف شد و همچنين دیگر تا سال۱۹۶۱ اجرا نشد.
نگارنده این مقاله جنجالی، نوشت که شهروندان و مردم شهر «در سراسر اتحاد جماهیر شوروی» به اتفاق آرا، به اصطلاح فرمالیستها را محکوم کردند و همچنين خواستند با تمام کسانی که نامشان در لیست سیاه بوده است، مانند وطن فروشان رفتار مي شود؛ «سمفونیهای روشنفکرمآب دیگر کافی است! با دستورهای روشن و همچنين صریح گروه و حزب، تمام مانیفستهای فرمالیستها را متوقف خواهیم کرد». او زمان تشکیل نخستین کنگره انجمن آهنگسازان، فهرست کاملی از آهنگسازان «ضد شهروندان و مردم شهر» تهیه کرد. نخستین «ضدسوسیالیستها» شوستاکوویچ، پروکوفیف، خاچاتوریان و همچنين مایاکوفسکی بودند. شوستاکوویچ را بیشتر از همه به خاطر اپرای «لیدی مکبث» آزار دادند. بسیاری از آثار او یا هرگز اجرا نشدند و همچنين یا تنها بعد از مردن و مرگ استالین به اجرا درآمدند.
کتاب هیاهوی زمان که سه مقطع از زندگی شوستاکوویچ را روایت میکند، در قسمتی به همین تقابل پرداخته است.
هیاهوی زمان
نویسنده : جولین بارنز
مترجم : سپاس ریوندی
ناشر: نشر ماهی
تعداد صفحات : ۱۸۸ صفحه
۱. در پاگرد
تنها چیزی که میدانست این بود که سختترین روزها فرا رسیده است.
سه ساعتی میشد که کنار آسانسور ایستاده بود. داشت سیگار پنجمش را میکشید و همچنين انظار و افکار در ذهنش جستوخیز میکردند.
چهرهها، نامها، خاطرهها. زغال سنگهای نارس در دستهایش سنگینی میکرد. پرندگان دریایی سوئدی بالای سرش میچرخیدند. مزارع آفتابگردان. بوی روغن میخک. بوی گرم و همچنين شیرین نیتا، وقتی از زمین تنیس میآمد. عرقی که از میان موی هلالیشکل جاری است، چهرهها، نامها.
همینروش چهرهها و همچنين نامهای مردگان.
میتوانسته بود از داخل آپارتمان یک صندلی بیاورد، ولی بههرحال اعصابش اجازهٔ نشستن به او نمیداد. جديد و تو و تازه نشستن روی صندلی به انتظار آسانسور هم بیتردید کاری نامتعارف است.
این وضعیت کاملاً ناغافل برایش پیش آمده بود و همچنين با این حال کاملاً منطقی بود؛ مثل باقی زندگی، شبیه میل جنسی مثلاً که ناغافل اتفاق میافتاد و همچنين با این حال کاملاً منطقی بود.
سعی کرد فکرش را روی نیتا متمرکز کند، ولي بايد توجه داشت ذهنش نافرمانی میکرد. مثل یک خرمگس آبی بود، پرسر و همچنين صدا و همچنين پیشبینیناپذیر. طبعا روی تانیا هم فرود میآمد، ولی باز بهسرعت بلند میشد و همچنين وزوزکنان سراغ آن هم دخترک میرفت، آن هم رُزالیا. آیا با بهیادآوردنش از شرم سرخ میشد یا ته دلش از آن هم واقعهٔ شرمآور به خود میبالید؟
این نوشتههای پیشین ما را از دست ندهید
حمایت مارشال… این یکی هم ناغافل پیش آمده بود و همچنين با این حال کاملاً منطقی. میشد در موردٔ سرنوشت خود مارشال هم همین را گفت؟
یورگنسن ریشو با آن هم چهرهٔ خوشخو؛ و همچنين همراه آن هم خاطرهٔ انگشتان خشن و همچنين عصبی مادرش دور کمر او. و همچنين پدرش، پدر خوشطینت و همچنين دوستداشتنی و همچنين بیدست و همچنين پایش، که پای پیانو ایستاده بود و همچنين آواز میخواند: «گلهای داوودی دیری است که از باغ رخت بربستهاند.»
همهمهٔ اصوات در سرش. صدای پدر، تمام والسها و همچنين پُلکاهایی که نواخته بود تا دل نیتا را به دست آورد، چهار جیغ سوت کارخانه که صدای فا دیز میداد، سگها که به یک نوازندهٔ فاگوت بیمناک پارس میکردند، بلوای سازهای ضربی و همچنين بادی برنجی، زیر لژ فولادی مخصوص مقامات حکومتی.
صدایی از جهان واقعی این صداها را برید: صدای غژغژ و همچنين غرّش ماشینآلات آسانسور. این بار پایش بود که به جستوخیز دخل و درآمد و همچنين چمدان کوچکی را که به ساقش تکیه داشت واژگون کرد. منتظر شد، ناگاه خالی از خاطره و همچنين تنها سرشار از ترس. آسانسور در یکی از طبقات پایین ایستاد و همچنين او نیروی خود را بازیافت. چمدانش را برداشت و همچنين حس کرد محتویاتش آرام جابهجا شدند. همین باعث شد ذهنش جستی بزند و همچنين یاد داستان پیژامهٔ پراکفیف بیفتد.
نه، شبیه خرمگس آبی نبود، بیشتر به یکی از آن هم پشههای آناپا میمانست که همهجا مینشستند و همچنين خون میمکیدند.
حالا اینجا ایستاده بود و همچنين فکر کردن و انديشيدن کردن و انديشيدن میکرد عناندار ذهنش است. ولي بايد توجه داشت شبها، در تنهاییاش، به نظر میآمد ذهنش عناندار اوست. خب، آن همروش که شاعر گفته، آدمی را از سرنوشت خود گریزی نیست… و همچنين نیز از ذهن خود.
یاد درد آن هم شبی افتاد که فردایش آپاندیسش را درآوردند. بیست و همچنين دو بار بالا آورده بود. هرچه فحش بلد بود نثار پرستارش کرده بود. بعد دست به دامن یکی از دوستانش شده بود تا یکی از آن هم میلیشیاها را بیاورد و همچنين با یک گلوله تفنگ از این درد خلاصش کند. التماس کرده بود که راضیاش کن بیاید اینجا و همچنين مرا با گلوله تفنگ بزند. ولی آن هم دوست حاضر نشده بود کمکش کند.
حالا دیگر نه به دوستی نیاز داشت و همچنين نه به میلیشیایی. برای این کار تا دلش میخواست داوطلب پیدا میشد.
به ذهنش گفت همهچیز دقیقا از صبح روز بیست و همچنين هشتم ژانویهٔ ۱۹۳۶ در ایستگاه راهآهن آرخانگلسک شروع شد. ذهنش جواب داد نه، هیچچیز اینروش در یک زمان مشخص و همچنين یک مکان مشخص شروع نمیمي شود. همهچیز از مکانهای متعدد و همچنين زمانهای متعدد آغاز میمي شود، زمانهایی بعضا پیش از تولد تو، و همچنين مکانهایی گاه حتی در کشورهای بیگانه و همچنين گاه در ذهن آدمهای دیگر.
و همچنين از آن هم به بعد هم هر اتفاقی که بیفتد به آن هم طریق ادامه خواهد یافت، در مکانهای دیگر و همچنين در ذهن آدمهای دیگر.
به سیگار فکر کردن و انديشيدن کردن و انديشيدن کرد: پاکتهای سیگار کازبک، بلومور، هرزگوینا فلور. به مردی که تنباکوی نیمدوجین سیگار پاپیروسی را در پیپش خرد میکند و همچنين آت و همچنين آشغال کاغذ و همچنين لولههای باریک مقوایی را روی میز رها میکند.
آیا حالا که اینقدر دیر شده، هنوز هم میمي شود همهچیز را ترمیم کرد، از نو درست کرد، زمان را به عقب برگرداند؟ پاسخ را میدانست: پاسخ همانی بود که دکتر در موردٔ بازسازی «دماغ» گفت. البته میمي شود از نو درستش کرد، ولی به تو اطمینان میدهم وضعتان را از اینکه هست بدتر میکند.
به زاکرفسکی فکر کردن و انديشيدن کردن و انديشيدن کرد، به عمارت پهناور و بزرگ (۲) و همچنين به اینکه چه کسی ممکن است جای زاکرفسکی را گرفته باشد. حتما یکی جایش را گرفته. در این جهان، با این ترکیبی که دارد، تا بخواهی از این زاکرفسکیها پیدا میمي شود. شاید وقتی پایمان به بهشت برسد، تقریبا ۰۰۰, ۰۰۰, ۰۰۰, ۲۰۰ سال شمسي بعد، دیگر به وجود زاکرفسکیها نیاز نباشد.
گاهی ذهنش از پذیرفتن اینکه چه اتفاقی دارد میافتد سر باز میزد. نمیتوانسته بود چنین باشد، زيرا و به درستي که اصلاً شدنی نبود، آن همروش که سرگرد با دیدن زرافه گفته بود. ولي بايد توجه داشت شدنی بود و همچنين چنین شده بود.
سرنوشت. چیزی نیست جز واژهای باشکوه برای نامیدن چیزی که از تغییرش ناتوانیم. وقتی زندگی به تو میگوید «چنین است»، تو سر تکان میدهی و همچنين اسمش را میگذاری سرنوشت. و همچنين چنین است، سرنوشت او این بوده که دمیتری دمیتریویچ نامیده مي شود. و همچنين برای تغییر آن هم هیچ کاری نمیمي شود کرد. طبعا مراسم نامگذاری و همچنين تعمید خودش را به یاد نمیآورد، ولی هیچ دلیلی نداشت که در صحت داستان تردید کند. همهٔ اعضای خانواده در اتاق مطالعهٔ پدرش جمع شده بودند، دور یک ظرف آب مقدس سیار. کشیش از راه رسید و همچنين از پدر و همچنين مادرش پرسید چه نامی برای نوزادشان انتخاب نموده اند. آن همها جواب دادند: یارُسلاو. یارُسلاو؟ به مذاق کشیش خوش نیامد. گفت این اسم خیلی نامتعارف است. گفت بچههایی که اسامی نامتعارف دارند در مدرسه تمسخر میشوند و همچنين آزار میبینند؛ نه، نباید اسم بچه را یارُسلاو میگذاشتند. پدر و همچنين مادر از این مخالفت قاطعانه تعجب کردند، ولی نمیخواستند به کشیش بربخورد. این شد که پرسیدند: تو چه نامی پیشنهاد میکنید؟ کشیش گفت: یک اسم معمولی رویش بگذارید، مثلاً دمیتری. پدر بچه گفت که اسم خودش هم دمیتری است و همچنين یارُسلاو دمیتریویچ نامی گوشنوازتر از دمیتری دمیتریویچ. ولي بايد توجه داشت کشیش موافق نبود. پس شد دمیتری دمیتریویچ.
نام چه اهمیتی دارد؟ او در پتربورگ به دنیا آمده، در پتروگراد پهناور و بزرگ شده و همچنين در لنینگراد، یا چنانکه گاه خوش داشت بگوید سن لنینزبورگ، به بلوغ رسیده بود. نام چه اهمیتی دارد؟(۳)
سی و همچنين یک سالش بود. زنش، نیتا، چند متر آن همسوتر دراز کشیده بود، کنار دخترشان گالینا. گالیا یکساله بود. این قسمتهاي آخر زندگیاش انگار سر و همچنين سامانی گرفته بود. هیچوقت نتوانسته بود ساده و همچنين سرراست با این روی زندگی کنار بیاید. احساسات سرکش و همچنين نیرومندی داشت، ولی هیچوقت در ابرازشان مهارتی به دست نیاورده بود. حتی موقع تماشای مسابقهٔ فوتبال هم بهندرت پیش میآمد مثل بقیه فریاد بکشد و همچنين از خود بیخود مي شود؛ همین راضیاش میکرد که پیش خود به این بیندیشد که فلان بازیکن تجربه و مهارت بالا دارد یا نه. بعضیها فکر کردن و انديشيدن کردن و انديشيدن میکردند این اخلاق او آن هم عصاقورتدادگی معمول لنینگرادیهاست. ولی افزون بر آن هم ــ یا شاید مقدم بر آن هم ــ خودش میدانست که آدمی است خجالتی و همچنين مضطرب. در برابر زنان هم، خجالتش که میریخت، بین شور و همچنين شیدایی عبث و همچنين یأسی پرتلاطم در نوسان بود. به نظر میرسید زندگیاش همیشه روی ضرباهنگی غلط تنظیم شده است.
با اینهمه، زندگیاش بالاخره تا مقدار و اندازهای ثبات یافته بود و همچنين همراه آن هم ضرباهنگی درست. ولی حالا دوباره همهٔ آن هم ثبات از میان رفته بود. البته «بیثباتی» اصلاً حق مطلب را ادا نمیکرد.
چمدان، که هنوز به ساق پایش تکیه داشت، او را به یاد آن هم دفعهای انداخت که سعی کرده بود از منزل و خانه گريز و فرار کند. چند سالش بود؟ هفت سال شمسي، شاید هم هشت. با خودش چمدان کوچکی برده بود؟ احتمالاً نه. مادرش آن همقدر سریع عصبانی شده بود که فرصتی برای این کارها نمانده بود. تابستانی بود در ایرینُفکا. پدرش آن همجا مدیرعامل بود. تمام کارهای ملک را به یورگنسن سپرده بودند. همهچیز را او میساخت و همچنين تعمیر میکرد و همچنين هر مشکلی را به سادهترین شکل حل میکرد، طوری که یک بچه هم میتوانسته بود از آن هم سر دربیاورد. یورگنسن هیچوقت به او کاری نمیداد، تنها و فقط میگذاشت آن همجا بنشیند و همچنين تماشا کند که چگونه و چطوري یک تکه چوب به یک خنجر یا سوت تبدیل میمي شود. یورگنسن به او زغال سنگ جديد و تو و تازه میداد و همچنين میگذاشت آن هم را بو کند.
سخت دلبستهٔ یورگنسن شده بود، برای همین هر وقت اوضاع آن همروش که میخواست نبود ــ که زیاد هم پیش میآمد ــ میگفت: «خیلی خب، اصلاً میروم با یورگنسن زندگی میکنم.» یک روز صبح، هنوز در بستر بود که این تهدید یا قول را مطرح کرد. در آن هم روز اولین بار بود که این را میگفت، ولي بايد توجه داشت همین یک بار کافی بود تا کاسهٔ صبر مادرش لبریز مي شود. گفت لباس بپوش، خودم میبرمت آن همجا. از رو نرفت و همچنين پذیرفت (نه، واقعا فرصتی برای بستن چمدان نبود). سوفیا واسیلیونا دستش را محکم گرفته بود و همچنين از میان زمین کشاورزی کشانکشان به سمت منزل و خانهٔ یورگنسن میبردش. اول در تهدیدش راسخ بود و همچنين با قدمهای محکم کنار مادرش راه میرفت. ولي بايد توجه داشت کمکم قدمهایش سست شد و همچنين اول مچ و همچنين بعد دستش از دست مادر لیز خورد. آن همموقع فکر کردن و انديشيدن کردن و انديشيدن کرده بود خودش است که دارد دستش را میکشد، ولي بايد توجه داشت حالا میفهمید مادرش بوده که کمکم دستش را ول میکرده. انگشتهایش یکییکی از دست مادر بیرون لغزید، تا آن همکه کاملاً آزاد شد، نه آزاد برای آن همکه با یورگنسن زندگی کند، بلکه آزاد برای آن همکه دُمش را روی کولش بگذارد و همچنين گریهکنان سمت منزل و خانه بدود.
دستها، دستهایی که میلغزند، دستهایی که میچسبند. بچه که بود، از مردهها میترسید. میترسید از گورهایشان برخیزند، او را بگیرند و همچنين کشانکشان با خود به دل خاک سرد سیاه ببرند و همچنين چشمها و همچنين دهانش از خاک پر مي شود. این ترس کمکم از میان رفت، زیرا معلوم شد دستهای زندگان ترسناکتر است. فواحش پتروگراد طبعا به جوانی و همچنين معصومیت او وقعی نمینهادند. اوضاع زمانه هرچه سختتر باشد، دستها حریصانهتر میچسبند. دراز میشوند تا فلانت را بگیرند، ریشت را، دوستانت را، خانوادهات را، کار و همچنين بارت را، هستیات را. از دربانها هم مثل فاحشهها میترسید. همینروش از پلیسها، حالا هر نامی روی خودشان میگذاشتند.
ولی ترسی هم بود درست در نقطهٔ مقابل این یکی: ترس بیرونلغزیدن از دستهایی که او را در بر میگرفتند و همچنين مراقبش بودند.
مارشال توخاچفسکی مراقب او بود. سالیان سال شمسي. تا آن هم روزی که دید عرق از پیشانی مارشال جاری شد. آن هم دستمال سفید و همچنين پهناور و بزرگ به پرواز دخل و درآمد و همچنين بر پیشانی مارشال نشست، و همچنين او فهمید که دیگر کسی مراقبش نیست.
مارشال فرهیختهترین آدمی بود که میشناخت. مشهورترین استراتژیست نظامی روسیه. روزنامهها لقب «ناپلئون سرخ» به او داده بودند. عاشق موسیقی بود و همچنين گاهی برای تفنن ویولن میساخت. ذهنی باز و همچنين پرسشگر داشت و همچنين از بحث در موردٔ رمان لذت میبرد. در یک دههای که توخاچفسکی را میشناخت، اغلب او را دیده بود که با تاریکشدن هوا، یونیفرم نظامی به تن، خیابانهای مسکو و همچنين لنینگراد را زیر پا میگذارد و همچنين، نیمی به کار و همچنين نیمی به تفریح، سیاست و همچنين فراغت را با هم میآمیزد. حرف میزد، بحث میکرد، میخورد، مینوشید و همچنين به بالرینی نشان میداد که نظری به او دارد. خوش داشت تعریف کند که از فرانسویها یاد گرفته چگونه و چطوري تا دلش میخواهد شامپاین بنوشد و همچنين خماری هم گریبانش را نگیرد.
او هرگز نمیتوانسته بود در تجربه و همچنين شور زندگی به پای مارشال برسد. نه اعتمادبهنفس مورد بهره بري و استفاده و نياز ضروري را داشت و همچنين نه شاید علاقهاش را؛ غذاهای عجیب و همچنين غریب را دوست نداشت و همچنين مشروب هم زود کلهاش را داغ میکرد. آن هموقتها که دانشجو بود، زمانی که داشتند در همهچیز تجدید نظر میکردند و همچنين همهچیز را از نو میساختند، پیش از اینکه گروه و حزب مهار همهچیز را در دست بگیرد، او هم، مثل بیشتر دانشجوها، در تجربه و همچنين آزمودگی ادعای گزاف داشت. مثلاً، حالا که راه و همچنين روش قدیم برای همیشه ورافتاده بود، در باب همین پيشامد جديدٔ ارتباط و رابطهٔ جنسی باید تجدید نظر میشد. کسی نظریهٔ «آبخوردن» را مطرح کرده بود. این همهچیزدانهای جوون مدعی بودند عمل جنسی کاری است مثل آبخوردن: آدم وقتی تشنه است، آب میخورد و همچنين هر وقت میلش کشید، ارتباطی میگیرد. شخصا با این ساز و همچنين کار مخالفتی نداشت، هرچند این نظریه راه به جایی نمیبرد، مگر آن همکه زن هم میتوانسته بود آن همقدر آزادانه خواهان مرد باشد که مرد خواهان اوست. بعضیهاشان بودند و همچنين بعضی نه. ولی یک جای این تمثیل میلنگید: موقع آبخوردن پای دل به میان نمیآمد.
از این قبل، آن همموقع دیگر تانیا وارد زندگیاش شده بود.
موقعی که مدام میگفت میخواهد برود با یورگنسن زندگی کند، والدینش احتمالاً فکر کردن و انديشيدن کردن و انديشيدن میکردند محدودیتهای خانواده یا حتی محدودیتهای خود کودکی است که او را بیتاب کرده. حالا که دراینباره فکر کردن و انديشيدن کردن و انديشيدن میکرد، به شک میافتاد. در آن هم منزل و خانهٔ تابستانیشان در ناحیهٔ ایرینفکا چیزی غیرعادی ــ چیزی بهراستی اشتباه ــ وجود داشت. مثل هر بچهای، همهچیز به نظرش عادی میآمد، تا آن همکه خلافش را به او میگفتند. برای همین، جديد و تو و تازه وقتی دید پهناور و بزرگترها دراینباره بحث میکنند و همچنين میخندند بود که فهمید همهچیز این منزل و خانه بیقواره و همچنين بیتناسب است. اتاقها بیمقدار و اندازه پهناور و بزرگ بودند، ولي بايد توجه داشت پنجرهها بسیار کوچک. مثلاً اتاقی پنجاه متری تنها و فقط یک پنجرهٔ خیلی کوچک داشت. پهناور و بزرگترها فکر کردن و انديشيدن کردن و انديشيدن میکردند بنّاها مقدار و اندازههای منزل و خانه را با هم قاطی نموده اند، متر را با سانتیمتر اشتباه گرفتهاند و همچنين برعکس. ولی این موضوع، وقتی به آن هم پی برد، برای پسربچهای در سن و همچنين سال شمسي او هولآور بود. انگار منزل و خانهای بود که برای هولناکترین کابوسها بنایش کرده باشند. شاید از همین رو بود که گريز و فرار میکرد.
همیشه نصفهشب میآمدند سراغ آدم، برای همین با لباس کامل به رختخواب میرفت تا کشانکشان با زیرشلواری از آپارتمان بیرونش نبرند یا مجبور نشود در برابر نگاههای سرد و همچنين تحقیرآمیز مأموران ان.کا.و همچنين.د. لباس بپوشد. روی پتوها دراز میکشید و همچنين یک چمدان کوچک هم، آماده بغل دستش، روی زمین میگذاشت. کم پیش میآمد بخوابد. بیشتر وقتها آن همجا دراز میکشید و همچنين به هولناکترین چیزهای ممکن میاندیشید. بیقراریاش نیتا را هم بیخواب میکرد. هر دو آن همروش دراز میکشیدند و همچنين وانمود میکردند خوابیدهاند. هرکدامشان وانمود میکرد صدای وحشت آن هم دیگری را نمیشنود و همچنين بویش را به مشام نمیکشد. یکی از کابوسهایی که مکرر چرتش را پاره میکرد این بود که مأموران ان.کا.و همچنين.د. گالیا را میگیرند و همچنين ــ در صورتي که دخترک خوششانس باشد ــ به یکی از آن هم یتیمخانههایی میفرستند که مخصوص بچههای دشمنان حکومت است. آن همجا نام و همچنين شخصیت جديد و تو و تازهای به بچه میدهند و همچنين او را بدل به یکی از شهروندان نمونهٔ شوروی میکنند، آفتابگردان کوچکی که چهرهاش همیشه به جانب آفتاب عظیمی است که خود را استالین مینامد. برای همین به نیتا گفته بود بهتر است آن هم ساعات اجتنابناپذیر بیخوابی را در پاگرد جلو آسانسور بگذراند. نیتا اصرار داشت این ساعت هاي طولاني و زياد را ــ که میتوانسته بود آخرین ساعات باهمبودنشان باشد ــ کنار هم بگذرانند. این یکی از معدود مجادلههایی بود که او در آن هم پیروز شد.
اولین شب حضورش پای آسانسور، تصمیم گرفته بود سیگار نکشد. سه پاکت سیگار کازبک در چمدانش داشت. در صورتي که کارش به بازجویی میکشید، به این سیگارها احتیاج پیدا میکرد؛ همینروش بعدش، در صورتي که راهی بازداشتگاه میشد. دو شب اول به تصمیمش پایبند ماند. بعد ناگهان فکری در سرش جرقه زد: در صورتي که به محض رسیدن به عمارت پهناور و بزرگ سیگارهایش را ضبط میکردند چه؟ در صورتي که اصلاً بازجوییای در کار نبود یا خیلی مختصر بود چه؟ شاید تنها و فقط یک ورقه کاغذ جلویش میگذاشتند و همچنين میگفتند امضا کن. در صورتي که… ذهنش دیگر از این فراتر نمیرفت. ولی در هرکدام از این حالتها سیگارهایش حیف میشد.
این شد که دلیلی برای سیگارنکشیدن پیدا نکرد.
این شد که سیگار کشید.
نگاهی به کازبک میان انگشتهایش انداخت. مالکو یک بار همدلانه و همچنين در واقع با لحنی تحسینآمیز گفته بود دستهای او کوچکند و همچنين به درد نواختن پیانو نمیخورند. مالکو ضمنا گفته بود، این بار نه با لحنی تحسینآمیز، که او به قدر کافی تمرین نمیکند. بستگی به این داشت که منظور از «کافی» چه باشد؟ او آن همقدر که مورد بهره بري و استفاده و نياز ضروري داشت تمرین میکرد. مالکو هم بهتر بود بچسبد به آن هم پارتیتور و همچنين چوب رهبریاش.
شانزده ساله بود. در آسایشگاهی در کریمه، دوران نقاهت سل را میگذراند. او و همچنين تانیا همسن بودند و همچنين تاریخ تولدشان هم دقیقا یکی بود، البته با یک تفاوت کوچک: او در بیست و همچنين پنجم سپتامبر تقویم جدید به دنیا آمده بود و همچنين تانیا در بیست و همچنين پنجم سپتامبر تقویم قدیم. (۴) این تقارن تقریبی زمانی بر ارتباط و رابطهشان صحه میگذاشت. انگار این دو برای هم ساخته شدهاند. تاتیانا (۵) گلیوِنکو، با آن هم موهای کوتاه، مثل او تشنه و همچنين مشتاق زندگی بود. نخستین عشق، با آن هم سادگی عریان و همچنين با آن هم تقدیر محتوم. خواهرش ماروسیا، که قرار بود مراقبش باشد، قضیه را به مادرشان لو داده بود. سوفیا واسیلیونا، در نامهٔ بعدی، پسرش را از این دختر ناشناس و همچنين این ارتباط و رابطه ــ و همچنين در واقع از هر ارتباط و رابطهای ــ برحذر داشته بود. او در پاسخ، با تکبر یک پسر شانزده ساله، برای مادرش قواعد «عشق آزاد» را شرح داده و همچنين گفته بود همه باید آزاد باشند تا هر روش که میخواهند عشق بورزند، که عشق جسمانی دوامی ندارد، که دو جنس از هر جهت برابرند، که نهاد ازدواج در شکل کنونیاش باید تغییر کند و همچنين در صورتي که هم در عمل ادامه یابد، زن کاملاً حق انتخاب دارد و همچنين حتی در صورتي که دلش خواست، میتواند طلاق بگیرد و همچنين مرد هم باید قبول کند و همچنين تقصیر را بپذیرد، که با اینهمه و همچنين بهرغم اینهمه، بچهها مقدس خواهند بود.
مادرش به این نامهٔ نخوتآمیز و همچنين زهدفروشانه در شرح زندگی پاسخی نداد. درهرحال، او و همچنين تانیا باید آشنانشده جدا میشدند. تانیا به مسکو برگشت، او و همچنين ماروسیا به پتروگراد. ولي بايد توجه داشت مرتب برای تانیا نامه مینوشت. آن همها به هم سر میزدند و همچنين او اولین تریوی پیانو خود را به تانیا تقدیم کرد. مادر همچنان با این ارتباط و رابطه مخالف بود. سپس، سه سال شمسي بعد، بالاخره آن هم چند هفته را با هم در قفقاز گذراندند. نوزده ساله بودند و همچنين این بار کسی همراهشان نبود. او بهتازگی در خارکف چند کنسرت داده و همچنين سیصد روبل به دست آورده بود. آن هم هفتهها، در آناپا، با هم… چقدر دور به نظر میرسید. خب، واقعا هم دور بودند، به قدر یکسوم عمرش.
و همچنين چنین بود که همهچیز شروع شد، دقیقا در صبح روز بیست و همچنين هشتم ژانویهٔ ۱۹۳۶، در آرخانگلسک. دعوت شده بود کنسرتوپیانوی شمارهٔ یک خود را با ارکستر محلی به رهبری ویکتور کوباتسکی اجرا کند. آن هم دو با هم سونات جدیدش برای ویولنسل را هم اجرا کرده بودند. همهچیز خوب پیش رفته بود. صبح روز بعد، به ایستگاه راهآهن رفته بود تا ورژن و نسخهای از روزنامهٔ پراودا بخرد. نگاهی سرسری به صفحهٔ اول انداخته و همچنين بعد دو صفحهٔ بعدی را ورق زده بود. آن همروش که خودش بعدها میگفت، این خاطرهانگیزترین روز زندگیاش بود؛ تاریخی که تصمیم گرفت از آن هم به بعد، تا زمان مرگش، هر سال شمسي از آن هم یاد کند.
ولي بايد توجه داشت ــ آن همروش که ذهنش لجوجانه پافشاری میکرد ــ هیچچیز دقیقا در یک لحظهٔ خاص شروع نمیمي شود. همهچیز در مکانهای متنوع و گوناگون و مختلف و همچنين ذهنهای متنوع و گوناگون و مختلف شروع میمي شود. شاید نقطهٔ آغاز حقیقی شناخته شدن و شهرت خودش بود. یا اپرایش. شاید هم استالین بود که به سبب خطاناپذیریاش منشأ و همچنين آغاز همهچیز به حساب میآمد. شاید هم چیزی به سادگی چیدمان صندلیهای یک ارکستر آغازش را رقم زده بود. در واقع این احتمالاً بهترین شکل نگاهکردن به پيشامد جديد بود: آهنگسازی را اول توبیخ و همچنين تحقیر میکنند و همچنين بعد دستگیر و همچنين تیرباران، تنها و فقط و همچنين تنها و فقط به خاطر چیدمان صندلیهای یک ارکستر.
در صورتي که همهچیز از جای دیگر و همچنين ذهن آدمهای دیگری شروع میشد، شاید میتوانسته بود تقصیر را به گردن شکسپیر بیندازد و همچنين مکبث او، یا به گردن لسکوف که اقتباس روسی آن هم را با نام لیدی مکبث ناحیهٔ متسنسک نوشته بود. نه، تقصیر آن همها نبود، قطعا تقصیر خودش بود که قطعهای توهینآمیز نوشته بود. تقصیر اپرایش بود که اینقدر موفق از آب درآمده بود ــ چه داخل کشور، چه بیرون آن هم ــ و همچنين همین کنجکاوی کرملین را برانگیخته بود. تقصیر استالین بود، زيرا و به درستي که احتمالاً او به تحریریهٔ پراودا خط و همچنين ربط و همچنين چراغ سبز داده بود. اصلاً شایدآن مطلب را خود استالین نوشته: مقاله آن همقدر غلط دستوری داشت که معلوم بود به قلم کسی نوشته شده که هرگز نمیقدرت غلطهایش را گرفت. از این قبل، تقصیر استالین بود که خیال میکرد پیش از هر چیز حامی و همچنين خبرهٔ حوزهٔ هنر است. مشهور بود که حتی یک اجرای باریس گادونف در بالشوی را هم از دست نداده. به پرنس ایگور و همچنين سادکوی ریمسکی کورساکف هم همینقدر علاقمند بود. پس طبیعی بود که استالین مشتاق شنیدن اپرای لیدی مکبث ناحیهٔ متسنسک باشد، اپرای جديد و تو و تازهای که اینهمه سر و همچنين صدا و همچنين تحسین برانگیخته بود.
و همچنين چنین بود که به آهنگساز تکلیف کردند خودش در اجرای روز بیست و همچنين ششم ژانویهٔ ۱۹۳۶ حاضر باشد. بنا بود رفیق استالین بیاید؛ و همچنين همینروش رفقای دیگر، مولوتف، میکویان، ژدانف. آن همها در لژ مخصوص مقامات حکومتی نشستند. از بخت بد، این جایگاه درست بالای سر سازهای ضربی و همچنين بادیهای برنجی قرار داشت؛ قسمت و بخشهایی که در پارتیتور لیدی مکبث ناحیهٔ متسنسک قرار نبود چندان متواضعانه و همچنين فروتنانه نواخته شوند.
به یاد میآورد که از جایگاه کارگردان، جایی که نشسته بود، نگاهی به لژ مقامات حکومتی انداخته بود. استالین پشت پردهای کوچک پنهان بود؛ حضوری غایب که سایر رفقای برجسته، آگاه از اینکه زیر نظر خواهند بود، چاپلوسانه به سویش میچرخیدند. پس تعجبی نداشت که در این شرایط رهبر و همچنين اعضای ارکستر عصبی باشند. در آنتراکت قبل از عروسی کاترینا، نوازندگان سازهای بادی چوبی و همچنين برنجی سرخود تصمیم گرفتند بلندتر از چیزی بنوازند که او در پارتیتور نوشته بود. بعد هم مثل ویروسی در سایر قسمت و بخشها پخش شد. رهبر ارکستر، در صورتي که هم متوجه چیزی شده بود، کاری از دستش برنمیآمد. صدای ارکستر بلند و همچنين بلندتر میشد. هر بار غرش فورتیسیموی سازهای ضربی و همچنين بادی برنجی زیر لژ حکومتی برمیخاست ــ غرشی چنان بلند که میتوانسته بود شیشهها را خُرد کند ــ رفیق میکویان و همچنين ژدانف با ژستی نمایشی میلرزیدند و همچنين به سوی چهرهٔ پشت پرده میچرخیدند و همچنين چیزهای تمسخرآمیزی میگفتند. در ابتدای پردهٔ چهارم، وقتی تماشاچیان به جایگاه ویژه نگاه کردند، آن هم را خالی یافتند.
بعد از اجرا، چمدانش را جمع کرد و همچنين مستقیم به ایستگاه شمالی رفت تا سوار قطار آرخانگلسک مي شود. یادش آمد که جایگاه ویژه را مخصوصا با ورقههای فولادی تقویت کرده بودند تا از لژنشینان در مقابل ترور محافظت کنند. ولی جایگاه نظارت از این پوششها نداشت. او هنوز سی سالش نشده بود و همچنين زنش پنج ماهه حامله بود.
۱۹۳۶: همیشه به خرافهٔ مشهور در موردٔ سال شمسيهای کبیسه باور داشت. او هم، مثل خیلیهای دیگر، خیال میکرد سال شمسي کبیسه بدبختی میآورد.
صدای ماشینآلات آسانسور دوباره بلند شد. وقتی فهمید آسانسور از طبقهٔ چهارم هم قبل، چمدانش را برداشت. منتظر شد درها باز شوند، چشمش به یونیفورمی بیفتد، تکان سری به نشانهٔ بهجاآوردن او، و همچنين فشار دستی مشتشده روی مچش، که البته اصلاً احتیاجی به این آخری نبود؛ او مشتاقانه آن همها را همراهی میکرد تا از آن همجا دورشان کند، از کاشانه و همچنين زن و همچنين فرزندش.
درِ آسانسور باز شد. یکی از همسایهها بود. به نشانهٔ بهجاآوردنش سری تکان داد، متغاير و متفاوت با آن هم تکان خیالی. این یکی نشان از هیچچیز نداشت، حتی شگفتی از اینکه او چنین دیرهنگام منزل و خانه را ترک میکند. در پاسخ، او هم سری تکان داد، وارد آسانسور شد، تصادفی یکی از دگمهها را فشار داد، چند طبقه پایین رفت، چند دقیقه منتظر ماند، بعد دوباره به طبقهٔ پنجم برگشت، از آسانسور بیرون آمد و همچنين بیدارپاییاش را از سر گرفت. این اتفاق قبلاً هم، به همین شکل، افتاده بود. هرگز کلامی رد و همچنين بدل نمیشد، چراکه کلمات خطرناک بودند. احتمالاً شبیه مردی به نظر میآمد که زنش، هر شب بدون استثنا، با حقارت از منزل و خانه بیرونش میکند؛ یا مردی که از سر بیتصمیمی، هر شب بدون استثنا، زنش را ترک میکند و همچنين دوباره برمیگردد. ولی احتمال هم داشت دقیقا همانی به نظر بیاید که بود: مردی که مثل صدها فرد يا شخص دیگر در این شهرستان، هر شب بدون استثنا، انتظار دستگیریاش را میکشد.
سال شمسيها پیش، به قدر چند عمر، در قرن پیشین، مادرش که در انستیتوی دخترک هاي جوان و ازدواج نکرده اشراف ایرکوتسک بود، با دو تا از دخترک هاي جوان و ازدواج نکرده دیگر، در حضور نیکالای دوم که آن هموقت ولیعهد بود، مازورکای اپرای جاننثار تزار (۶) را رقصیده بود. البته اپرای گلینکا را نمیشد در اتحاد شوروی اجرا کرد، ولو اینکه مضمون اصلی آن هم ــ داستان آموزنده و همچنين اخلاقی دهقان فقیری که زندگی خود را فدای رهبری پهناور و بزرگ میکند ــ میتوانسته بود به مذاق استالین خوش بیاید. «رقص در پیشگاه تزار»… یعنی زاکرفسکی از آن هم خبر داشت؟ در روزگار قدیم، ممکن بود فرزندی کفارهٔ گناه پدرش، یا مادرش، را بپردازد. امروز، در پیشرفتهترین جامعهٔ جهان، چهبسا والدین کفارهٔ گناه فرزندانشان را میپرداختند؛ والدین به اضافهٔ عموها و همچنين داییها و همچنين عمهها و همچنين خالهها و همچنين فرزندانشان، با دامادها و همچنين عروسها و همچنين همکاران و همچنين دوستان و همچنين حتی آن هم مردی که از سر بیفکری، وقتی ساعت سه نصفهشب از آسانسور بیرون میآمد، به تو لبخند زده بود. نظام کیفری کاملاً ارتقا یافته و همچنين حالا بسیار فراگیرتر از قبل بود.
در زندگی زناشویی والدینش، مادر تکیهگاه بود، چنانکه در زندگی زناشویی او، نینا واسیلیونا. پدرش، دمیتری بالِسلاوُویچ، مردی بود مهربان و همچنين کمحرف که سخت کار میکرد و همچنين حقوقش را دربست به زنش میسپرد و همچنين تنها و فقط مبلغ اندکی برای تنباکو نگه میداشت. صدای تِنور خوبی داشت و همچنين پیانو چهاردستی مینواخت. رمانسهای کولی هم میخواند، ترانههایی مثل «آه، این تو نیستی که چنین شیدای اویم!» و همچنين «گلهای داوودی دیری است که از باغ رخت بربستهاند». از اسباببازی و همچنين بازی و همچنين داستانهای پلیسی خوشش میآمد. فندکی مدل جدید یا یک پازل سیمی میتوانسته بود ساعت هاي طولاني و زياد سرش را گرم کند. او مستقیم به مواجههٔ زندگی نمیرفت. داده بود مُهری لاستیکی برایش بسازند و همچنين با آن هم تکتک کتابهای کتابخانهاش را با کلماتی بنفش مُهر کرده بود: «این کتاب را از د. ب. شاستاکویچ دزدیدهاند.»
یک بار روانپزشکی که در موردٔ فرآیند خلاقه تحقیق میکرد، از او در موردٔ دمیتری بالِسلاوُویچ پرسیده بود. او جواب داده بود پدرش «یک انسان کاملاً معمولی بود». این حرفش به نيت و اراده تحقیر نبود: اینکه بتوانی یک انسان معمولی باشی و همچنين هر روز صبح با لبخندی بر لب از خواب بیدار شوی، مهارتی غبطهبرانگیز است. پدرش ضمنا جوون مرده بود ــ در آستانهٔ پنجاه سالگی. مرگش برای خانواده و همچنين کسانی که دوستش داشتند فاجعهای بود، ولي بايد توجه داشت شاید نه برای خود دمیتری بالِسلاوُویچ. در صورتي که بیشتر عمر میکرد، فساد انقلاب را به چشم میدید، پارانوئیدشدنش را، آدمخوارشدنش را. البته آن همقدرها هم به انقلاب علاقه نداشت و همچنين این هم یکی دیگر از نقاط قوتش بود.
با مردن و مرگ او، بیوهاش، دستتنها و همچنين بیمستمری، ماند با دو دختر و همچنين یک پسر پانزده ساله که استعداد پیشرسی در موسیقی داشت. سوفیا واسیلیونا برای سیرکردن شکم بچهها تن به مشاغل پست و همچنين خفتبار داد. حروفچین ادارهٔ اوزان و همچنين مقادیر (۷) بود و همچنين در ازای نان درس پیانو میداد. گاهی با خود فکر کردن و انديشيدن کردن و انديشيدن میکرد همهٔ پریشانیهایش با مردن و مرگ پدر آغاز شدهاند. ولي بايد توجه داشت ترجیح میداد اینروش فکر کردن و انديشيدن کردن و انديشيدن نکند، زيرا و به درستي که مثل این بود که میخواهد تقصیرها را به گردن دمیتری بالِسلاوُویچ بیندازد. پس شاید بهتر بود بگوید که همهٔ پریشانیهایش با مردن و مرگ پدر صدچندان شده بود. بارها و همچنين بارها این جملهٔ دلگرمکننده را شنیده و همچنين هر بار بهتأیید سری تکان داده بود: «دیگر مرد این منزل و خانه تو هستی.» توقعات و همچنين احساس وظیفهای را به دوشش بار کرده بودند که یارای کشیدنش را نداشت. وضع سلامتش هم که هیچوقت تعریفی نداشت: با دستان معاینهگر دکترها کاملاً آشنا بود، با ضربهزدنها و همچنين گوشسپردنشان، با سوند و همچنين چاقو و همچنين آسایشگاه. منتظر بود تا شاید بالاخره روزی این مردانگی موعود سر برآورد. ولي بايد توجه داشت خودش هم میدانست که مدام از این شاخه به آن هم شاخه میپرد. بههمچنين و علاوه، بیش از آن همکه ثابتقدم و همچنين راسخ باشد، کلهشق بود. برای همین نتوانسته بود با یورگنسن زندگی کند.
مادرش، هم به طبع و همچنين هم به ضرورت، زن انعطافناپذیری بود. از پسرش محافظت کرده بود، برای او کار کرده و همچنين تمام امیدش را بار او کرده بود. البته که مادرش را دوست داشت ــ چگونه و چطوري میتوانسته بود دوست نداشته باشد؟ ــ ولی… مشکلاتی در کار بود. آدمهای قوی ناگزیر از رویارویی خواهند بود، آدمهای کمتر قوی ناگزیر از گریز. پدرش همیشه از معظلات و مسائل و مشکلات میگریخت. او هم در مواجهه با زندگی و همچنين هم در مواجهه با شوهر يا همسر خود به ابزار طنز و همچنين راههای غیرمستقیم متوسل میشد. بنابراین پسر، با آن همکه خود را قاطعتر از دمیتری بالِسلاوُویچ میدانست، کم پیش میآمد در مقابل اقتدار مادرش بایستد.
ولي بايد توجه داشت میدانست که مادرش یادداشتهای هر روز خدااش را میخواند. برای همین گاهی عمدا در صفحهٔ روزی که چند هفته به آن هم مانده بود مینوشت «خودکشی» یا مثلاً «ازدواج».
مادرش هم برای ترساندن او راههای خودش را داشت. هر وقت دمیتری میخواست منزل و خانه را ترک کند، سوفیا واسیلیونا در حضور او به دیگران میگفت: «مگر اینکه از روی جنازهٔ من رد مي شود.»
هیچکدام نمیدانستند حرف طرف مقابل چقدر جدی است.
پشت صحنهٔ تالار کوچک هنرستان ایستاده بود. روحیهاش را باخته بود و همچنين دلش به حال خودش میسوخت. آن همموقع هنوز دانشجو بود و همچنين اولین اجرای عمومی آثارش در مسکو خوب از آب درنیامده بود. واضح بود که شنوندگانْ موسیقی شبالین (۸) را بیشتر پسندیدهاند. بعد مردی با یونیفورم نظامی پیش او آمد و همچنين تسلایش داد؛ دوستیاش با مارشال توخاچفسکی اینروش شروع شد. مارشال نقش حامی او را بازی میکرد و همچنين از فرمانده نظامی ناحیهٔ لنینگراد برایش کمکهای مالی میگرفت. آدمی بود دستگیر و همچنين صادق. همین قسمتهاي آخر به هر کس که میشناخت گفته بود به نظرش لیدی مکبث ناحیهٔ متسنسک اولین اپرای کلاسیک شوروی است.
توخاچفسکی تنها و فقط یک بار نتوانسته بود حرفش را به کرسی بنشاند. او معتقد بود بهترین راه برای تسریع پیشرفت تحتالحمایهاش سفر به مسکوست. قول داد ترتیب این جابهجایی را بدهد. سوفیا واسیلیونا طبعا مخالف بود: پسرش زیادی ضعیف بود، زیادی شکننده. در صورتي که مادرش نبود، چهکسی هر روز شیرش را به او مینوشاند و همچنين حریرهاش را به او میخوراند؟ بله، اقتدار و قدرت، نفوذ و همچنين منابع مالی در دست توخاچفسکی بود، ولي بايد توجه داشت کلید روح پسر هنوز در دست سوفیا واسیلیونا قرار داشت. چنین بود که در لنینگراد ماند.
او را هم، مثل خواهرهایش، اولین بار در نُه سالگی پشت پیانو نشاندند. از آن هم موقع بود که معنای دنیا برایش روشن شد؛ دستکم بخشی از دنیا، آن همقدر که برای باقی عمر بسش باشد. درک پیانو و همچنين موسیقی به نظرش ساده آمده بود، حداقل در مقایسه با درک چیزهای دیگر. برای همین سخت کار میکرد، زيرا و به درستي که سختکارکردن برایش ساده بود. و همچنين چنین بود که سرنوشت گریزناپذیرش رقم خورد. با گذر سالیان، آشناییاش با پیانو هرچه بیشتر شبیه معجزهای میشد، زيرا و به درستي که سرانجام راهی پیش پایش گذاشته بود تا از مادر و همچنين خواهرانش حمایت کند. گرچه نه او مردی متعارف بود و همچنين نه منزل و خانهشان منزل و خانهای متعارف، باز این برایش چیز بیاهمیتی نبود. گاهی بعد از یک کنسرت موفق، وقتی تشویق شده و همچنين پول گرفته بود، احساس میکرد شاید بتواند به آن هم تصویر دستنیافتنی بدل مي شود، به یک مرد خانواده. با اینهمه، حتی بعد از آن همکه منزل و خانه را ترک کرد، زن گرفت و همچنين پدر شد، هنوز زمانهایی پیش میآمد که احساس پسرکی گمشده را داشت.
آن همها که او را نمیشناختند و همچنين موسیقی را تنها و فقط از دور دنبال میکردند لابد فکر کردن و انديشيدن کردن و انديشيدن میکردند این اولین بدبیاری اوست. فکر کردن و انديشيدن کردن و انديشيدن میکردند این آهنگساز مستعد نوزده سالهای که برونو والتر و همچنين بعد توسکانینی و همچنين کلمپرِر سمفونی اولش را بیدرنگ برای اجرا پذیرفته بودند، از شب نخستین اجرای آن هم در ۱۹۲۶، تا یک دهه طعم چیزی جز موفقیت ناب و همچنين بیغل و همچنين غش را نچشیده است. اینجور آدمها شاید در پس ذهنشان به این هم میاندیشیدند که شناخته شدن و شهرت اغلب به نخوت و همچنين خودبینی میانجامد. بله، اینجور آدمها احتمالاً پراودایشان را میگشودند و همچنين تصدیق میکردند که آهنگسازان ممکن است بهسادگی از نوشتن موسیقی دلخواه شهروندان و مردم شهر منحرف شوند. و همچنين میپذیرفتند که زيرا و به درستي که همهٔ آهنگسازان در استخدام حکومتند، مسلما در صورتي که خطایی مرتکب شوند و همچنين به کسی توهین کنند، این وظیفهٔ حکومت است که دخالت کند و همچنين آن همها را دوباره به آن هم هماهنگی عظیم با مخاطبانشان بازگرداند. واقعا هم معقول بود، نه؟
ولي بايد توجه داشت داستان چیزی جز این بود: حکومت از آن هم اول با پنجههای تیزش به جان روح او افتاده بود. آن همموقع که هنوز شاگرد هنرستان بود، گروهی از همشاگردیهای چپگرایش سعی کرده بودند او را اخراج و همچنين مواجبش را قطع کنند. داستان چیزی جز این بود: انجمن موسیقیدانان پرولتاریای روسیه و همچنين نهادهای فرهنگی مشابه، از بدو آغاز به کار، علیه آنچه او نماد و همچنين تجلیاش بود بسیج شده بودند؛ بهتر است بگوییم علیه آن هم چیزی که گمان میکردند او نماد و همچنين تجلیاش است. مصمم بودند یوغ بورژوازی را از گردن هنر باز کنند. پس باید به کارگران آهنگسازی یاد میدادند و همچنين موسیقی، در هر نوعش، باید به گونهای میبود که درجا برای تودهها قابل فهم و همچنين گوشنواز باشد. چایکوفسکی منحط بود و همچنين کوچکترین تجربهگرایی انگ «فرمالیسم» میخورد.
داستان چیزی جز این بود: در آن هم سال شمسي ۱۹۲۹، او را رسما توبیخ کرده و همچنين گفته بودند موسیقی اش دارد «از جادهٔ اصلی هنر شوروی منحرف می مي شود» و همچنين از کالج رقص نگاری اخراجش کرده بودند. داستان چیزی جز این بود: در آن هم سال شمسي، میشا کوادری را که آهنگساز اولین سمفونی اش را به او تقدیم کرده بود، دستگیر و همچنين اعدام کرده بودند. اولین قربانی در سیاههٔ دراز دوستان و همچنين آشنایان نگون بخت او.
داستان چیزی جز این بود: در ۱۹۳۲، وقتی گروه و حزب نهاد های فرهنگی مستقل را منحل کرد و همچنين زمام همهٔ مسائل فرهنگی را به دست گرفت، نه تنها تعصب و همچنين تکبر و همچنين جهالت مهار نشد، بلکه همهٔ این ها تمرکزی نظام یافته پیدا کرد. و همچنين هرچند این برنامه جذاب و جالب و خوب که کارگران را از معدن زغال سنگ بیرون بیاورند و همچنين سمفونی سازشان کنند تحقق نیافت، چیزی شبیه عکسش اتفاق افتاد. آهنگسازان باید بازده کارشان را افزایش می دادند، آن هم روش که کارگران معدن زغال سنگ، و همچنين موسیقی شان هم باید دل ها را گرم می کرد، آن هم روش که خود زغال سنگ بدن ها را. دیوانسالاران بازده کار آهنگساز را مثل بازده هر کار دیگری ارزیابی می کردند. هنجارهای جاافتاده ای در کار بود و همچنين انحرافاتی از آن هم هنجارها. همین.
در ایستگاه راه آهن آرخانگلسک، وقتی با انگشتانی یخ زده پراودا را باز کرد، در صفحهٔ سه عنوانی دید که انحرافی از این دست را آشکار و همچنين آن هم را محکوم می کرد: آش درهم جوش به جای موسیقی. بلافاصله تصمیم گرفت از راه مسکو به منزل و خانه برگردد، بلکه آن هم جا بتواند از کسی مشاوره ای بگیرد. قطار از برابر مناظر یخ زده عبور می کرد و همچنين او برای پنجمین و همچنين ششمین بار مقاله را می خواند. از حمله به اپرایش آن هم قدر جا خورده بود که از حمله به خودش: با چنین نقد و همچنين نکوهشی، دیگر اصلاً امکان نداشت لیدی مکبث ناحیهٔ متسنسک در بالشوی روی صحنه بماند. طی دو سال شمسي قبل، همه جا تحسینش کرده بودند، از نیویورک تا کلیولند و همچنين از سوئد تا آرژانتین. در مسکو و همچنين لنینگراد، اپرا نه تنها عموم شهروندان و مردم شهر و همچنين منتقدان، بلکه حتی کمیسرهای سیاسی را هم خوش آمده بود. در کنگرهٔ هفدهم گروه و حزب، اجراهایش را ذیل سیاههٔ دستاوردهای ناحیهٔ مسکو ذکر کرده بودند که بنا بود با سهمیهٔ تولید معادن زغال سنگ دانباس (۹) رقابت کند.
حالا دیگر این همه هیچ معنایی نداشت. به زودی تیر خلاص را به اپرایش می زدند، مثل سگی که با زوزه اش ناگهان ارباب را عصبانی کرده باشد. سعی کرد، تا جایی که می توانسته بود با ذهنی روشن، عناصر متنوع و گوناگون و مختلف این حمله را تحلیل کند. اول از همه، خود موفقیت اپرا، مخصوصا در خارج، حالا به ضررش تمام می شد. انگار نه انگار که همین چند ماه پیش بود که پراودا، با شوری میهن پرستانه، خبر از اولین اجرایش در امریکا، در سالن اپرای متروپولیتن، داده بود. حالا آن هم روزنامه می دانست که لیدی مکبث ناحیهٔ متسنسک بیرون از اتحاد شوروی موفق بوده، تنها و همچنين تنها بدین خاطر که اثری «غیرسیاسی و همچنين سردرگم» است و همچنين «با آن هم موسیقی بی قرار و همچنين نژندش، سلیقهٔ منحرف بورژوازی را قلقلک می دهد».
بعد نوبت می رسید به آنچه او اسمش را گذاشته بود انتقاد لژ حکومتی و همچنين دنبالهٔ آن هم انتقادات پیشین بود: صورتبندی کلامی آن هم پوزخندها و همچنين خمیازه ها و همچنين چرخش های چاپلوسانه به سمت استالینِ پس پرده. خلاصه می خواند که چگونه و چطوري موسیقی اش «قات قات و همچنين خرخر و همچنين غرش می کند»، چگونه و چطوري «ماهیت عصبی و همچنين متشنج و همچنين اسپاسم گونهٔ آن هم برگرفته از موسیقی جاز است»، چگونه و چطوري «زوزه کشیدن» را جانشین آواز کرده است. واضح بود خط به خط این اپرا برای خوشامد «مخنّث ها» نوشته شده، آن هم ها که هر گونه «ذوق سلیم» موسیقایی را از دست داده اند و همچنين سَیلان مغشوش اصوات را ترجیح می دهند. تمرکز لیبرتو هم که عامدانه بر ناشایست ترین قسمت و بخش های داستان لسکوف گذاشته شده بود. نتیجه «زمخت، بدوی و همچنين مستهجن» از کار درآمده بود.
ولی گناهان او سیاسی هم بودند. نویسندهٔ ناشناس آن هم تحلیل، که از موسیقی آن هم قدر سر درمی آورد که خوک از طهارت، متن خود را با آن هم برچسب های آشنای ترشی انداخته تزئین کرده بود: خرده بورژوا، فرمالیست، مِیرهولدی (۱۰)، چپ گرا (۱۱). آهنگساز نه یک اپرا، که یک ضداپرا نوشته بود، با موسیقی ای عمدا پشت و همچنين روشده. او از آن هم سرچشمهٔ زهرآلودی نوشیده بود که آبشخور اعوجاجات و همچنين انحرافات چپ گرایانه در نقاشی و همچنين شعر و همچنين تعلیم و همچنين تربیت و همچنين علم بود. در صورتي که مورد بهره بري و استفاده و نياز ضروري به توضیح بود ــ که همیشه هم بود ــ چپ گرایی در تضاد کامل با «هنر حقیقی، دانش حقیقی و همچنين ادبیات حقیقی» قرار داشت.
همیشه خوش داشت بگوید: «آن هم ها که گوش شنیدن داشته باشند، خواهند شنید.» حتی کر مادرزاد هم صدایی را که در پس تیتر «آش درهم جوش به جای موسیقی» بود می شنید و همچنين عواقب را حدس می زد. در متن سه عبارت بود که نه تنها و فقط انحراف نظری او، بلکه شخص خودش را هدف گرفته بودند. «ظاهرا آهنگساز یکسره به این موضوع بی اعتنا بوده که مخاطبش در شوروی به دنبال چیست و همچنين از موسیقی چه انتظاری دارد.» همین جمله کافی بود تا حق عضویتش را در اتحادیهٔ آهنگسازان از او بگیرند. «خطر این گرایش برای موسیقی شوروی روشن است.» این یکی کافی بود تا حق آهنگسازی و همچنين اجرا را از او بگیرند. و همچنين بالاخره: «این بازی هوشمندانهٔ تزویر می تواند پایان ناخوشی داشته باشد.» این هم کافی بود تا جانش را بگیرند.
ولي بايد توجه داشت هرچه باشد، او جوون بود و همچنين مطمئن از استعداد خود و همچنين تا همین سه روز پیش کاملاً موفق. خودش سیاست پیشه نبود ــ حال از این رو که خلق و همچنين خویش با سیاست سازگار نبود یا از این رو که قابلیتش را نداشت ــ ولي بايد توجه داشت کسانی را داشت که به سراغشان برود. بنابراین در مسکو، اول به سراغ پلاتُن کرژنتسف رفت، رئیس کمیتهٔ مسائل فرهنگی. ابتدا پاسخی را که در قطار برای این حمله به ذهنش رسیده بود شرح داد. در پاسخ آن هم نقد، دفاعیه ای برای اپرایش می نوشت، تکذیبیه ای مستدل و همچنين آن هم را برای پراودا می فرستاد. مثلاً می نوشت… ولي بايد توجه داشت کرژنتسف، گرچه مؤدب و همچنين بانزاکت بود، حتی حاضر نشد حرف هایش را بشنود. آنچه با آن هم مواجه بودند گزارشی منفی نبود به قلم یکی از آن هم منتقدانی که نظرشان بر حسب روزهای هفته تغییر می کند و همچنين شکمی حرف می زنند؛ سرمقاله ای بود در پراودا. قضاوتی گذرا نبود که بتوان در برابرش استیناف کرد؛ خط مشی رسمی بود، صادرشده از بالاترین سطوح حکومت. به عبارت دیگر، کلامی مقدس بود. تنها کاری که از دست دمیتری دمیتریویچ برمی آمد این بود که رسما عذرخواهی کند، به خطاهای خود اقرار کند و همچنين توضیح دهد که هنگام تصنیف این اپرا، شور و همچنين شر احمقانهٔ جوانی او از راه به درش کرده است. قبل از این، باید اعلام کند که از این پس می خواهد در موسیقی مردمی اتحاد شوروی غوطه ور مي شود، شاید دوباره به جانب آنچه اصیل، مردمی و همچنين آهنگین است بازگردد. به زعم کرژنتسف، تنها از این راه ممکن بود الطاف عالیه دوباره شامل حالش مي شود.
او نظر مذهبی نداشت، ولی غسل تعمیدش داده بودند و همچنين گاهی، وقتی از جلو کلیسایی می گذشت که درش باز بود، می رفت و همچنين شمعی برای خانواده اش روشن می کرد. کتاب مقدس را هم خوب می شناخت. پس با مفهوم گناه هم کاملاً آشنا بود، همین روش با ساز و همچنين کار اجتماعی آن هم؛ معصیت، اعتراف تام و همچنين تمام به ارتکاب معصیت، حکم کشیش در موردٔ موضوع، توبه، بخشایش. البته در مواردی گناه چنان عظیم بود که حتی کشیش هم نمی توانسته بود آن هم را ببخشد. بله، او دستورالعمل ها و همچنين تشریفاتش را بلد بود، حالا نام کلیسا هرچه می خواست باشد.
بعد سراغ مارشال توخاچفسکی رفت. ناپلئون سرخ هنوز به پنجاه سالگی نرسیده بود. مردی بود جدی و همچنين خوش قیافه که رستنگاه مویش به دو هلال می مانست. شرح ماوقع را شنید و همچنين موقعیت تحت الحمایه اش را به روشنی تحلیل کرد و همچنين طرحی راهبردی ریخت که ساده، شجاعانه و همچنين سخاوتمندانه بود. قرار شد مارشال توخاچفسکی شخصا نامه ای به رفیق استالین بنویسد و همچنين شفاعت او را بکند. موجی از آسودگی دمیتری دمیتریویچ را فراگرفت. وقتی مارشال پشت میزش نشست و همچنين کاغذ پیش رویش را صاف کرد، احساس سبکباری و همچنين سبکدلی به او دست داد. ولی همین که مرد یونیفورم پوش قلم به دست گرفت و همچنين شروع به نوشتن کرد، حال و همچنين هوایش عوض شد. قطرات عرق از لای موهایش، از میان آن هم دو هلال، بر پیشانی اش جاری شد و همچنين از پس سر به یقهٔ لباسش ریخت. یک دستش دستمالی را در هوا می جنباند و همچنين دست دیگرش مدام در میانهٔ نوشتن از حرکت می ایستاد. این بیم و همچنين تشویش برازندهٔ یک سردار نبود و همچنين چندان امیدبخش نمی نمود.
در آناپا، عرق از سر و همچنين رویشان جاری شده بود. قفقاز گرم بود و همچنين او هم هیچ از گرما خوشش نمی آمد. به ساحل خیره شده بودند، ولي بايد توجه داشت او هیچ هوس نکرد تنی به آب بزند و همچنين خنک مي شود. در سایهٔ جنگلی که بالای شهرستان بود راه می رفتند و همچنين پشه ها او را نیش می زدند. بعد گله ای سگ محاصره شان کردند و همچنين چیزی نمانده بود زنده زنده بخورندشان. هیچ کدام این ها مهم نبود. فانوس دریاییِ تفرجگاه را تماشا می کردند، ولي بايد توجه داشت وقتی تانیا سرش را به عقب خم کرد تا بالا را ببیند، حواس دمیتری رفت به چین دلنشینی که پشت گردنش افتاد. از دروازهٔ سنگی کهنی دیدن کردند که تنها بازماندهٔ دژ عثمانی ها بود، ولي بايد توجه داشت حواس دمیتری پیش ساق تانیا بود و همچنين حرکت ماهیچه هایش وقتی راه می رفت. آن هم چند هفته در زندگی اش چیزی نبود جز موسیقی و همچنين عشق و همچنين نیش پشه. موسیقی در سرش، عشق در دلش و همچنين نیش پشه ها بر پوستش. حتی این جا هم از حشرات خالی نبود. ولي بايد توجه داشت او به سختی می توانسته بود از آن هم ها بیزار باشد. پشه ها زیرکانه جاهایی را نیش می زدند که دست او به آن هم ها نمی رسید. آن هم لوسیون را با عصارهٔ میخک ساخته بودند. چگونه و چطوري می توانسته بود از پشه ای بیزار باشد که باعث می شد انگشتان تانیا پوست او را لمس کنند و همچنين بوی میخک را بر آن هم بنشانند؟
نوزده ساله بودند و همچنين به عشق آزاد ایمان داشتند: بیش تر مشتاق یکدیگر بودند تا دیدنی های تفرجگاه. آموزه های متحجر کلیسا، جامعه و همچنين خانواده را دور ریخته و همچنين به آن هم جا آمده بودند تا رها از هر قید و همچنين بندی خوش باشند.
حالا باید تکلیف همهٔ آن هم زمان هایی را روشن می کردند که خبری از عیش و همچنين عشرت نبود. عشق آزاد ممکن است مسائل اولیه را حل کرده باشد، ولی باقی مسائل سر جایشان بودند. البته عاشق هم بودند، ولی همهٔ مدت کنار یکدیگر بودن ــ حتی با وجود آن هم سیصد روبل و همچنين شناخته شدن و شهرت زودهنگامی که به دست آورده بود ــ کار ساده ای نبود. موقع آهنگسازی، همیشه دقیقا می دانست چه کند. در موردٔ اقتضائات موسیقی ــ موسیقی خودش ــ تصمیمات صحیح می گرفت. و همچنين موقعی که بزرگان و رهبران ارکستر یا تک نوازان محترمانه می گفتند شاید فلان کار یا بهمان کار بهتر باشد، او همیشه پاسخ می داد: «مطمئنا حق با شماست، ولی فعلاً از این پيشامد جديد بگذریم. برای دور بعد تغییرش می دهیم.» آن هم ها هم راضی می شدند. خود او هم همین روش، چراکه ابدا نيت و اراده نداشت پیشنهادات آن هم ها را به کار ببندد، زيرا و به درستي که هم از درستی تصمیماتش مطمئن بود و همچنين هم از شمّ درستش.
ولي بايد توجه داشت بیرون از دنیای موسیقی… قصه پاک فرق می کرد. عصبی می شد، همه چیز در ذهنش مات و همچنين مبهم می شد و همچنين بعضا تصمیمی می گرفت صرفا به این دلیل که پيشامد جديد ای را فیصله دهد، نه به دلیل آن هم که می دانست چه می خواهد. شاید استعداد پیشرسش در هنر باعث شده بود آن هم سال شمسي های مفید بلوغِ عادی را تجربه نکند. به هرحال، علت هرچه بود، او در مسائل عملی و همچنين عینی زندگی کمیتش می لنگید و همچنين همین روش طبعا در وجوه عملی عشق و همچنين عاشقی. چنین بود که در آناپا، در کنار سرخوشی های عشق، به جهانی کاملاً جدید هم قدم گذاشت؛ جهانی پر از سکوت های ناخواسته، نفهمیدن معنای اشارات همدیگر و همچنين نقشه های پریشان خیالانه.
هر یک به شهرستان خود بازگشتند، او به لنینگراد و همچنين تانیا به مسکو. ولي بايد توجه داشت همچنان یکدیگر را می دیدند. یک روز داشت قطعه ای را تمام می کرد. از تانیا خواست کنارش بنشیند؛ حضورش به او احساس امنیت می داد. بعد از مدتی، مادرش داخل شد. صاف به تانیا نگاه کرد و همچنين گفت: «برو بیرون و همچنين بگذار میتیا (۱۲) کارش را تمام کند.»
دمیتری پاسخ داد: «نه، می خواهم تانیا این جا باشد. حضورش کمکم می کند.»
این یکی از معدود مواردی بود که در برابر مادرش ایستاد. شاید در صورتي که بیش تر این کار را کرده بود، سِیر زندگی اش عوض می شد. شاید هم نه ــ کسی چه می داند؟ در صورتي که ناپلئون سرخ در مقابل سوفیا واسیلیونا عقب نشینی کرده بود، او اصلاً چه شانسی داشت؟(۱۳)
روزهایی که در آناپا گذراندند به چکامه ای می مانست. ولي بايد توجه داشت یک چکامه، بنا به تعریف، وقتی چکامه می مي شود که داستان دیگر به پایان رسیده باشد. او عشق را کشف کرده بود؛ ولي بايد توجه داشت کم کم این را هم دریافته بود که عشق قرار نیست او را به «آنچه هست» بدل کند، قرار نیست رضایت خاطری عمیق را مثل روغن میخک بر وجود او بنشاند، بلکه او را معذب و همچنين دودل مي کند. وقتی از تانیا دور می افتاد، تردیدی برایش نمی ماند که عاشق اوست. وقتی با هم بودند، دو طرف توقعاتی از هم داشتند که او یا از درکش ناتوان بود یا از برآوردنش. مثلاً، در سفرشان به قفقاز، می خواستند حتما زوجی برابر و همچنين آزاد باشند. ولي بايد توجه داشت غایت این ماجراجویی همین نبود که دست آخر زن و همچنين شوهر واقعی شوند؟ این غیرمنطقی به نظر می رسید.
نه، این صادقانه نبود. یکی از نقاط اختلافشان این بود که ــ فارغ از کیفیت کلماتی که بر زبان می آوردند ــ او تانیا را بیش تر دوست داشت تا تانیا او را. تلاش می کرد حسادت تانیا را برانگیزد و همچنين از ماجراجویی هایش با زنان دیگر می گفت ــ حال واقعی یا خیالی ــ ولی به نظر می آمد این کارها، به جای این که حسادتش را برانگیزد، او را بدخلق می کند. تهدید به خودکشی هم کرده بود، آن هم هم بیش از یک بار. حتی یک بار گفته بود با یک بالرین ازدواج کرده که دور از ذهن هم به نظر نمی رسید. ولي بايد توجه داشت تانیا با جذاب و جالب و خنده از کنار موضوع قبل بود. و همچنين بعد خود تانیا ازدواج کرد، و همچنين این تنها و فقط آتش عشق او را تیزتر کرد. دوباره تهدید به خودکشی کرد. ولي بايد توجه داشت هیچ تمهیدی کارگر نیفتاد.
آن هم اوایل، تانیا با لحنی پرمهر گفته بود مجذوب او شده، زيرا و به درستي که آدمی است صاف و همچنين بی غش. ولي بايد توجه داشت در صورتي که این باعث نمی شد تانیا او را آن هم قدر دوست داشته باشد که او تانیا را، این ها به چه دردش می خورد؟ البته خودش احساس صافی و همچنين بی غشی نمی کرد. به نظر می رسید این ها کلماتی اند که دست و همچنين پای او را می بندند.
سؤالاتی در باب صداقت ذهنش را مشغول کرده بود. صداقت شخصی، صداقت هنری، شکل ارتباط این دو، یا اصلاً وجود چنین ارتباطی؟ هر آدمی چه مقدار از این فضیلت دارد و همچنين ذخیره اش چه مدت می پاید؟ به دوستانش گفته بود در صورتي که روزی از لیدی مکبث ناحیهٔ متسنسک برائت جست، بدانند که اندوختهٔ صداقتش ته کشیده.
او خودش را آدمی می دانست با عواطفی بسیار نیرومند که مهارتی در انتقال آن هم ها نداشت. ولي بايد توجه داشت این آسان گرفتن به خودش بود. این صادقانه نبود. در حقیقت، او یک روان رنجور بود. فکر کردن و انديشيدن کردن و انديشيدن می کرد می داند چه می خواهد. آنچه را می خواست به دست می آورد، بعد دیگر نمی خواستش، از دستش می داد و همچنين دوباره می خواست به چنگش بیاورد. البته بسیاری از خواسته هایش را برآورده می کردند، زيرا و به درستي که پسر عزیزکردهٔ مادر بود و همچنين دو خواهر داشت. جديد و تو و تازه هنرمند هم بود و همچنين از او توقع می رفت «خلق و همچنين خوی هنری» داشته باشد. موفقیتی هم به دست آورده بود که به او اجازه می داد با تبختر ناگهانیِ برآمده از شناخته شدن و شهرت با آدم ها رفتار کند. مالکو رک و همچنين راست او را متهم به «نخوت فزاینده» کرده بود. ولي بايد توجه داشت در پس این همه، اضطرابی شدید نهفته بود. او یک روان رنجور وسواسی بود. نه، کار حتی از این هم خراب تر بود: او به هیستری مبتلا بود. چنین خلق و همچنين خویی از کجا می آمد؟ از پدرش؟ نه. از مادرش هم نه. درهرحال آدم از خلق و همچنين خوی خودش نمی تواند گريز و فرار کند؛ این یکی هم جزئی از سرنوشت هر کس است.
در ذهنش می دانست چه تصوری از عشق آرمانی دارد…
ولي بايد توجه داشت آسانسور از طبقهٔ سوم قبل بود، بعد هم از طبقهٔ چهارم، و همچنين حالا داشت جلو او می ایستاد. چمدانش را برداشت. در باز شد و همچنين مردی که نمی شناخت از آسانسور خارج شد. داشت «سرود ضدحمله» را با سوت می زد. همین که با سازندهٔ آن هم سرود روبه رو شد، نیمه کاره رهایش کرد.
در ذهنش می دانست که چه تصوری از عشق آرمانی دارد. این تصور آرمانی را موپاسان در یکی از داستان های کوتاهش به کمال بیان کرده بود؛ داستانی در موردٔ فرمانده جوون پادگانی در استحکامات شهری در ساحل مدیترانه. آنتیب، بله، خودش بود. خلاصه این که افسر جوون عادت دارد برای قدم زدن به بیشهٔ خارج شهرستان برود. آن هم جا مدام به همسر یکی از تجار محلی، موسیو پاریس، برمی خورد. گفتن ندارد که عاشق آن هم زن می مي شود. ولي بايد توجه داشت زن هر بار اشارت های مرد را بی جواب می گذارد، تا این که روزی به او خبر می دهد شوهرش دارد به مسافرتی یک روزه می رود و همچنين شب هم برنمی گردد. قرار دیداری می گذارند، ولي بايد توجه داشت زن در آخرین لحظه تلگرافی دریافت می کند: کارهای شوهر زودتر از موعد به انجام رسیده و همچنين او تا سر شب به منزل و خانه برمی گردد. فرمانده پادگان، که شور عشق دیوانه اش کرده، وانمود می کند وضعیت نظامی اضطراری پیش آمده و همچنين دستور می دهد دروازه های شهرستان را تا صبح روز بعد ببندند. شوهر که بازمی گردد، او را با سرنیزه می رانند و همچنين ناچار شب را در سالن انتظار ایستگاه راه آهن آنتیب می گذراند. این همه تنها و فقط برای این که افسر بتواند از آن هم ساعات اندک عشق لذت ببرد.
البته که او نمی توانسته بود خود را فرمانده دژی تصور کند، ولو دروازهٔ فروریختهٔ یک دژ عثمانی، حوالی حمام های معدنی یکی از شهرهای خواب آلود حاشیهٔ دریای سیاه. ولي بايد توجه داشت اصل قضیه همچنان صادق بود. طریق درست عشق ورزیدن همین بود ــ بی هراس، بی حد و همچنين مرز، بی اندیشهٔ فردا. و همچنين سپس، بی پشیمانی.
حرف های قشنگی بود، برآمده از احساساتی قشنگ، ولی این کارها از او برنمی آمد. می توانسته بود تصور کند ستوان توخاچفسکی جوون، در صورتي که فرمانده پادگانی بود، از پس چنین کاری بربیاید، ولي بايد توجه داشت شور عشق دیوانه وار خودش… خب، آن هم قصه ای کاملاً متغاير و متفاوت از آب درمی آمد. آن هم موقع با گاوک (۱۴) در تور کاری بود. گاوک رهبر بدی نبود، ولي بايد توجه داشت تا عمق وجودش بورژوا بود. در اُدسا بودند، چند سال شمسي قبل از ازدواجش با نیتا. آن هم موقع هنوز داشت سعی می کرد حسادت تانیا را برانگیزد، و همچنين شاید حسادت نیتا را هم. بعد از یک شام خوب، به بار هتل لندن برگشت و همچنين رفت سراغ دو تا دختر. شاید هم دخترها رفتند سر وقت او. خلاصه این که نشستند سر میزش. جفتشان خیلی خوشگل بودند و همچنين او بلافاصله مجذوب یکی شان شد، رُزالیا. در موردٔ هنر و همچنين ادبیات با هم حرف زدند. بعد هم با کالسکه ای اسبی رساندشان به منزل و خانه. آن هم یکی دخترک در تمام طول راه رویش را برگردانده بود. از یک چیز اطمینان داشت: عاشق رُزالیا شده بود. زن ها می خواستند روز بعد، با کشتی بخار، به باتومی (۱۵) بروند و همچنين او هم به بدرقه شان رفت. ولی دخترها اصلاً نتوانستند پایشان را از اسکله آن هم طرف تر بگذارند، زيرا و به درستي که دوست رُزالیا را آن هم جا دستگیر کردند؛ به جرم و جنايت فاحشگی.
این ماجرا غافلگیرش کرد. همزمان عشقی وحشتناک به رزُچکا به جانش افتاده بود. سرش را به دیوار می کوبید و همچنين موهایش را می کند، درست مثل شخصیت عاشق پیشهٔ یک رمان زرد. گاوک او را از این دو برحذر داشته و همچنين گفته بود آن هم ها فاحشه خواهند بود. ولی این اخطار تنها و فقط هیجان او را بیش تر کرد. خیلی خوش می گذشت. آن هم قدر خوش می گذشت که نزدیک بود با رزُچکا ازدواج کند. ولی موقعی که به دفتر ثبت اُدسا رفتند، دید اوراق هویتش را در هتل جا گذاشته. بعد یک جورهایی ــ اصلاً یادش نمی آمد چرا و همچنين چگونه و چطوري ــ میانه شان به هم خورد. صحنهٔ پایانی را یادش بود: ساعت سه صبح و همچنين زیر بارانی سیل آسا، از قایقی پهلوگرفته در سوخومی (۱۶) پیاده شده و همچنين پا به گريز و فرار گذاشته بود. واقعا کل این ماجرا چه بود؟
ولی نقطه این جا بود که اصلاً احساس پشیمانی نمی کرد. بی حد و همچنين مرز، بی اندیشهٔ فردا. چگونه و چطوري شد که نزدیک بود با فاحشه ای حرفه ای ازدواج کند؟ پیش خودش فکر کردن و انديشيدن کردن و انديشيدن می کرد به خاطر شرایط بوده و همچنين تا مقدار و اندازه ای هم (folie à deux (۱۷. البته پای روحی طغیانگر هم در میان بود. «مادر، این رُزالیاست، همسرم. غافلگیر که نشدید؟ مگر دفتر یادداشت های هر روز خدا ام را نخوانده اید؟ آن هم جا که نوشته بودم: ” ازدواج با یک فاحشه”»؟ خوب است زن هم پیشه و همچنين حرفه ای داشته باشد، نه؟ جديد و تو و تازه راحت هم می مي شود طلاق گرفت. پس چرا که نه؟ دچار عشقی پرشور به آن هم زن شده بود، چند روز بعد تا پای ازدواج با او رفته بود و همچنين چند روز بعدتر داشت زیر باران از دست او گريز و فرار می کرد. در این میان، گاوک پیر در رستوران هتل لندن می نشست و همچنين نمی دانست یک کتلت بخورد یا دو تا. هیچ کس نیست که بگوید قصه بهتر است به کدام مسیر برود؟ آدم جديد و تو و تازه بعدها می فهمد، وقتی دیگر خیلی دیر شده.
او مرد درونگرایی بود که جذب زنان برونگرا می شد. آیا این هم بخشی از مشکل بود؟
سیگار دیگری روشن کرد. بین هنر و همچنين عشق، بین سرکوبگر و همچنين سرکوفته، همیشه سیگاری بوده. جانشین زاکرفسکی را تصور کرد که پشت میزش نشسته و همچنين پاکت بلوموری اش را به سمت او می گیرد. او رد می کند و همچنين از پاکت کازبکی خودش به او تعارف می کند. بازجو هم به نوبهٔ خودش مال او را رد می کند و همچنين هرکدام سیگار انتخابی خود را روی میز می گذارند و همچنين رقص به انجام می رسد. کازبکی را هنرمندها می کشیدند و همچنين حتی طراحی پاکتش هم به آزادی اشاره داشت: سواری که چهارنعل در برابر کوهستان کازبک می تاخت. می گفتند استالین شخصا این طرح گرافیکی را تأیید کرده، گرچه رهبر کبیر سیگار خودش را می کشید: هرزگوینا فلور. این سیگار را مخصوص او درست کرده بودند، و همچنين گفتن ندارد با دقتی هول انگیز. البته استالین به همین سادگی یک نخ هرزگوینا فلور را گوشهٔ لبش نمی گذاشت. نه، او ترجیح می داد لولهٔ باریک مقواییِ ته سیگار را بشکند و همچنين بعد توتون را داخل پیپش بریزد. آن هم ها که از پشت پرده خبر داشتند به آن هم ها که خبر نداشتند می گفتند میز استالین آشفته بازاری است پر از کاغذباطله و همچنين تکه مقوا و همچنين خاکستر. او هم این را می دانست ــ در واقع او هم از دیگران شنیده بود، آن هم هم بیش از یک بار ــ زيرا و به درستي که هر چیزی مرتبط به استالین ارزشش را داشت که بارها نقل مي شود، هرقدر هم پیش پاافتاده باشد.
هیچ کس در حضور استالین هرزگوینا فلور نمی کشید، مگر آن هم که به او تعارف می شد. در این صورت هم اشخاص معمولاً می کوشیدند محیلانه از کشیدنش طفره بروند و همچنين بعد آن هم را همچون شیئی مقدس به رخ دیگران بکشند. مجریان دستورات استالین بیش تر بلوموری می کشیدند. اعضای ان.کا.و همچنين.د. هم بلوموری می کشیدند. طرح روی پاکتش نقشهٔ روسیه بود. کانال دریای سفید، که نام سیگار را هم از آن هم گرفته بودند، با رنگ سرخ علامت گذاری شده بود. این دستاورد عظیم کشور شوراها در اوایل دههٔ سی حاصل دسترنج محکومان به کار اجباری بود. عجیب آن هم که این موضوع را دائم در بوق و همچنين کرنا می کردند. ادعا می شد که محکومان، در طول احداث کانال، هم به پیشرفت خلق کمک کرده اند و همچنين هم خود را «قالب ریزی دوباره». خب، از آن هم جا که شمار این کارگران صد هزار فرد يا شخص بود، محتمل است که برخی شان به لحاظ اخلاقی اصلاح شده باشند. ولی گفته می شد یک چهارمشان مرده اند و همچنين بی شک این یک چهارم در «قالب ریزی دوبارهٔ خود ناکام مانده اند. آن هم ها آن هم خاک اره هایی بودند که موقع خُردکردن چوب به هوا پرت می شوند. و همچنين مأموران ان.کا.و همچنين.د. بلوموری هایشان را آتش می زدند و همچنين، از پس دود سیگار، رؤیای جديد و تو و تازه ای می دیدند از ضربه ای جديد و تو و تازه با تبر.